بارانباران، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

دختر دوست داشتني ما

بازهم سلام

سلام خوشگلم  اومدم بازهم از از شيرين زبونيهات بنويسم.جديدا ياد گرفتي وقتي از كاري سردر نمياري مي پرسي چي بود؟موقع گفتن اين جمله چشات رو مي بندي.خيلي ماماني شدي و وقتي ميريم بيرون همش بهم مي چسبي و اصلا بغل بابات نميري. اگه كاري كنيم كه شما ما رو نبيني صدا مي كني و ميگي ماماني چي تا ميتني؟(ماماني چكار مي كني؟) اصلا عسل دوست نداري و حالت بهم مي خوره.اما خداروشكر نارنگي خيلي دوست داري و اين يه مزيته.يه روزايي خوب غذا ميخوري و من كلي خوشحال ميشم اما يه روزايي نه اصلاً . جديدا سعي مي كنم بهت آب ميوه خونگي بدم كه ميخوري خداروشكر. از بيرون كه ميايم خونه سريع ميگي سلام ميگم به كي سلام دادي ميگي به عرعر ديده(ديگه) دوست دارم ي...
1 بهمن 1392

واااي چقدر تأخير!!!

سلام عسل مامان خوبي دخترم؟الهي مامان فدات شه كه روز بروز داري شيرين تر و خوردني تر ميشي.   تا اونجا برات نوشتم كه پيش مامان جون گذاشتمت و اومدم اداره واي كه چقدر نگران بودم كه اذيتش نكني اما وقتي برگشتم ديدم همه چيز خوب و خوشه فدات بشم.كلي هم بهتون خوش گذشته بود. فرداش هم تا ظهر پيش مامان جون موندي و من اومدم و با مامان جون رفتيم ترمينال از استرس اينكه نكنه گريه كني سريع برگشتم خونه و با مامان جون درست حسابي خداحافظي نكردم. خلاصه دوباره تنها شديم فرداش آجيت اومد و باز من ساعت ۱ اومدم خونه.قرار شد آخر هفته يه روزه بريم شمال و برگرديم.توي راه خيلي اذيت نكردي مخصوصا وقتي متوجه شدي داريم ميريم خونه ي مامان جون كلي ذوق كردي و هي...
1 بهمن 1392

مهمون داريم هوراااااااااااااااااااااا

عسل ماماني خوبي؟   امروز تصميم گرفتم اين پست رو هم به جبران اون هفته كه نيومدم برات بذارم.گفتم اون هفته مادرجون اينا تصميم گرفتن بيان و سه شنبه راه افتادن منهم رفتم دنبالشون و با هم اومديم خونه تو هم كه زياد سرحال نبودي كلي خوشحال شدي و زودي با آجيت خداحافظي كردي. يه ساعتهايي از روز بي حال بودي يه ساعتهايي هم خوب مخصوصا موقع دارو خوردن كه كلي اشك ميريختي.سه شنبه با مامان جون اينا رفتيم يه چرخي زديم و ۴شنبه صبح به قول ودت پيش قورقوريا و كلي بهت خوش گذشت.جهارشنبه عصر رفتيم برج ميلاد و خيييلي خوب بود.البته هوا يكمي سرد شده و من همش نگران برگشتن سرماخوردگيتم.۵شنبه صبح كه بابايي رفت اداره تو زياد سرحال نبودي و هي الكي گريه مي كردي رفتي...
1 بهمن 1392

سرماخوردي عشق مامان

سلام مامان جون اون هفته سرماخوردي براي همينم دل و دمغ وبلاگ نويسي نداشتم.از جمعه شب حس كردم يكمي بيحالي اما خوشبختانه تب نداشتي.يكشنبه بردمت دكتر و شما حســـــــــــــــابي مطب رو ريختي رو سرت.   و متأسفانه دكتر تأييد كرد كه سرماخوردي و گلو و گوشت قرمزه براي همينم برات آنتي بيوتيك تجويز كرد اولين آنتي بيوتيك عمرت.الهي قربونت برم كه وقتي داروهاتو مي خوردي حسابي كسل و خوابالو ميشدي و من و بابايي كلي غصه خورديم. البته دكتر از قد و وزنت راضي بود. ۲۰ ماهگي: قد:۸۴      وزن ۱۱:۲۰۰   دور سر:۴۸ خانوم دكتر مي گفت نسبت به سال اول تولدت خوب رشد مي كني خداروشكر اميدوارم خوردن اين داروها لپهاي خوشگلت رو ...
1 بهمن 1392

كلانتري خصوصي!!!

سلام عسل ماماني خوبي خوشگلم؟   عنوان اين مطلب رو گذاشتم كلانتري.آخه از بس من و شما گاهي دعوامون مي شه بابايي قرار شده دم در خونه مون يه كلانتري بزنه چون مي گه تا من برسم شما دو تا همو كشتين خب تقصير توئه ديگه هركاري من مي كنم مي دويي سرتو مي كني توش.دارم برنج خيس ميكنم دستت تو ظرف برنجه.دارم حبوبات خيس مي كنم نصفش تو مشت توئه.مي خوام پيانو تمرين كنم زودتر از من مي شيني پشت دستگاه.بعدشم هر وقت من خونه هستم كم غذا مي خوري و كم مي خوابي و من حسابي عصباني ميشم چون از كارام مي مونم .فدات بشم مي دونم خيلي اذيتت مي كنم و تقصير تو نيست يه مامان بي حوصله داري كه تقريبا تموم مسئوليتهاي خونه هم سر منه. ساعت كاري لعنتي مون هم كه زياد ...
1 بهمن 1392

20 ماهه شدی هورااااااااااااااا

سلام عسل خانوم.   امروز ۲۰ ماهه شدی مامانی قربونت برم که داری هی بزرگ و خانوم میشی.هرچند همچنان علاقه ت به شیر روز به روز داره بیشتر و بیشتر میشه. امروز اولین جلسه ی کلاس پیانوم بود و چون یه شهر کتاب بغل کلاسمه رفتم و برات یه دفتر نقاشی و چندتا کتاب خریدم.می دونم کلی خوشحال میشی عشق مامانی. میخوام زود بیام خونه چون دلم خیلی برات تنگ شده کپل من. چون امروز روز جهانی کودک هم هست به بابایی گفتم عصر بریم و برات یه یادگاری کوچولو بخریم.فردا تو اداره مون جشن بادبادکهاست شاید بیارمت البته نمی دونم خوشت می یاد یا نه . فعلا برم ...بازم میام برات می نویسم فدات بشم.بوس ١٦/٧/٩٢ ...
1 بهمن 1392

خسته م ماماني

سلام قربونت برم من.خوبي فدات بشم؟   شيطون بلاي مامان حسابي داري انرژي من و بابايي رو مي گيري به خصوص كه ساعت كارم زياد شده و پرستارت هم يكمي اذيت مي كنه.ديروز و امروز صبح نرفتم پياده روي از بس از دستش اعصابم خرده ولي مجبورم تحملش كنم. اي خدا من از همه بايد حرف بخوره آخه.ولش كن هفته ي خوبي رو با هم پشت سر گذاشتيم گذشته از اينكه باباجوني(به قول خودت) همش خسته ست منم كم كم دارم عادت مي كنم به تنها بودن.شما هم حسابي شيرين زبوني مي كني مخصوصا باباييت رو خيلي دوست داري.جديدا عادت كردي ميري رو تخت ما دراز مي كشي كه بيام اونجا بهت شير يدم هرجه تلاش مي كنم كمتر شير بخوري تا الان كه موفق نشدم.دوستاي نيني سايتيت تقريبا همشون ديگه شير ماماناش...
1 بهمن 1392

باران و شب بیداری هاش!

عسل مامان سلام   قربوت برم که اینقدر مامانی رو شبا بیدار میکنی یا آب می خوای یا جی جی.تازه وقتی هم بهت می گم بسه خودت با چشای بسته میگی بسه و میخوابی. بالاخره ۴تا دندون جدیدت رو کامل درآوردی دو تا دندون نیشت هم در آستانه ی دراومدنن.با اون دو تا دندون نیشت تا الان ۹تا دندون داری.الهی فدای اون مرواریدات بشم من.امیدارم با دراومدن دندونات شبا راحت تر بخوای.البته دو-سه روزه یه کوچولو سرما خوردی و یکم آب ریزش داری اما می دونم از درد لثه هات شبا بد میخوابی. اون هفته ۳ شنبه به خاطر اینکه پرستارت نمی تونست بیاد با هم اومدیم اداره و تو اولین بار تو صندلیت موقع رانندگیم نشستی و من کلی ذوق کردم.کلی تو اداره با همه دوست شدی بردمت موزه ...
1 بهمن 1392

رستوران و ماجراهاش...

باران قشنگم   ۵شنبه با بابايي رفتيم بيرون و كلي گشت زديم و شما هم خوشحال بودي چون فكر مي كردي داريم ميريم پيش خاله ها و دايي.اما آخراش متوجه شدي و الكي بهونه گرفتي.تا بالاخه با هم رفتيم رستوران شام بخوريم.واي كه چقدر شيطوني كردي ماماني از بالاي رستوران پاييني ها رو صدا ميزدسي و هي مي گفتي آگا(آقا) و همه رو ميخندوندي به زور مي نشوندمت رو صندلي اما هي فرار مي كردي و ميرفتي با آدماي رو ميزاي ديگه شوخي مي كردي اي خدا كاش وقتي ميرفتي مهموني هم همين اخلاقو داشتي. خلاصه ما كه نفهميديم شام چي خورديم نه من نه بابايي به قول بابايي بزرگتر بشي لااقل يه جا ميشيني و ما نبايد دنبالت بدوييم با اين وصف دارم فكر مي كنم مشهد رفتنمون يكمي سخت بشه الب...
1 بهمن 1392

آخر هفته و ...

دختر خوشگلم الان که دارم برات می نویسم تو و بابایی لالا کردین.شما احتمالا بالاخره دندونت میخواد درآد چون یکمی بداخلاق شدی و غر میزنی.تازه امروز برای اولین بار تو فروشگاه شهروند برای خوردن شکلات گریه کردی و من کلی غصه خوردم و مجبور شدیم برات پاستیل بخریم!هر چند اصلا دوست ندارم از این چیزا بخوری اما چاره ای نبود.   مامانی خیلی نگران تربیتتم و اصلا دوست ندارم بعدا پشیمون شم که کوتاهی کردم (امروز از اون روزایی بود که یکمی ناامیدم کردی مامانی). بگذریم .... امروز از ظهز تا شب زیاد غذا نخوردی و اعصابم از دستت خرد شد حتی دنتتم نخوردی.باران مامانی تو بابد خوب غذا بخوری تا زود بزرگ شی. حالا از حرفای جدیدت بگم: تسیدم(ترسیدم در مواقعی ...
1 بهمن 1392